جودی آبوت با موهای مشکی
جودی آبوت با موهای مشکی

جودی آبوت با موهای مشکی

سخت ترین شب زندگیم امشب بوود

.

.

.

.

.وقتى فهمیدم.

.

.

.

.

.

.

.وقتى فهمیدم تا خود صبح باید براى پاس شدن دو تا امتحان با کتابا سر و کله بزنم!

پسر دختر داییم خیلى جدى گفت


بابا هادى (بابا بزرگش ! یا در واقع دایى من)و بابا مهدى خووووب خرن!



بچه منظورش این بوده که جنس خوب میخرنツツツ

تو قطار نشسته بودیم و از پنجره سفر دو روزه مشهد رو به سمت تهران تماشا میکردیم.

رو به رومون یه خانوم و اقاى مسن نشسته بودن و دائم به جون هم غر میزدن و منم زیر زیرکى نگاهشون میکردم و خندم میگرفت.

اقاى شوهر مسن ،یه گوشى زپرتى داشت که تنها خاصیتش چراغ قوش بود و بس.ولى گوشى از دستش کنده نمیشد نمیدونم تو اون گوشى چى بود که روى گوشیاى ما رو کم کرده بود و گویا جذابیت بالاترى داشت!

داشتم به این فکر میکردم که در  طول تاریخ همچین چیزى وجود داشته !چیزى که یه مانع بشه بین زن و شوهر و یه فاصله بینشون ایجاد کنه.

مثلا زماناى خیلى قدیم مثلا عصر سنگ و چوب و این چیزا،شوهره میشسته یه گوشه و به یه چوب ور میرفته تا نیزه اى تبرى چاقویى چیزى بسازه.

فرقى نداره چى باشه.مانع مانعه...

چه عصر سنگ باشیم چه ارتباطات

پارسال این موقع ها...

پارسال این موقع ها درگیر مسائل مهم و عجیبى تو زندگیم بودم

مسائلى که وقتى الان ازش فاصله گرفتم برام طبیعى شده و گاهى یادم میره خدا رو به خاطر وجودش تو زندگیم شکر کنم

یه کلام ختم کلام

خدایا شکرت

گشتن و سرچ کردن درباره ى همه ى چیزا مخصوصا مسائل مربوط به ازدواج مثه اتلیه و ارایشگاه و باغ و تالار و خونه و خرید کیف و کفش و لباس و ...و...و... رابطه ى عجیبى با خمیر کیک داره!

خمیرکیک رو اگه کم هم بزنى ارد وسطش تخلمه میمونه،اگه زیاد هم بزنى پف کیک میخوابه

اگه کم بگردى چیزى باب میلت پیدا نمیکنه و همه چى تخلمه میشه،اگرم زیاد بگردى یا گیج میشى یا کفرى!


تعادل رو رعایت کنى حللله ツ


رابطه ى عمیقى بین بزرگ شدن آدما و کمتر خندیدنشون وجود داره...

انگارى وقتى بزرگ میشیم باید اخمامون بره تو هم و هر سال به اخم پیشونیمون یه اخم اضافه بشه.

یه همکلاسى داشتیم که اوایل ترم وقتى میخندید کل چهار طبقه دانشکده صداش رو میشنیدن و از صداى خنده اون ناخودآگاه ما هم لبخند میزدیم و میگفتیم فلانیه...تو چشماش برق شادى دیده میشد ....

تا اینکه کم کم بزرگ شدیم و مثلا شدیم سال اخرى(دیگه آخرامونه)،درسته که باید خانوم تر بشیم(!)ولى نمیفهمم چرا فکر میکنیم خانوم بودن یعنى اخم داشتن!

از اون خنده ها تو دانشکده دیگه خبرى نیست که نیست

البته فکر میکنم این رابطه ى عمیق با لاغر شدن هم نسبت خویشاوندى داره،چرا آدماى کپلى بیشتر میخندن جدى؟



پ.ن:امروز بچه ها پیگیر کاراى جشن فارغ التحصیلى بودن،یعنى قراره ما هم کلاه شوت کنیم هوا؟ جونمى جووون

من از بچگى ارزو داشتم درس بخونم که کلاه شوت کنم هوا!


مثه خیلى موقع ها پیش که تولد یک سالگى /دو سالگى یا احیانا سه سالگى وبلاگم رو جشن میگرفتم و هى پیام میومد برام که قلمت سبز باد(!)،اگه فقط چند ماهه دیگه صبر میکردم و انگشت به تایپ نمیبردم میتونستم یه سالگى ننوشتنمو جشن بگیرم!


این چند وقت خیلى سرم شوولووغ بود نه اینکه کمتر بیام اینترنت گردیا.زهى خیال باطل!

چقدر دلم براى دوستاى وبلاگیم تنگ شده بود...

نفس جودى ابوت مشک فشان خواهد شد...وبلاگ پیر دگر باره به راه خواهد شد

اصحاب کهف کمتر از من غیبت داشتن...والا!

احساس میکنم جوهر قلمم مثه بعععضى دریاچه ها و مثه بعععضى رودخونه ها و مثه آب پشت سد ها و مثه غنى سازى ها و ...خشکیده!

با این حال حس میکنم دارم بر میگردم به نوشتن تا شاید رستگار شوید:-)