جودی آبوت با موهای مشکی
جودی آبوت با موهای مشکی

جودی آبوت با موهای مشکی

دانه های اناری که مثل گذشته نیستند

مثل گذشته نمیتوانند زیر دندان های بابا و مامان بالا و پایین روند. 

شاید هسته ی دانه های انار بزرگ تر شده.

یا شاید بابا و مامان پیر شدند برای خوردن انار های دون شده که فقط میتوانند مثل دستگاه آب هویج گیری آب انار را بمکند و تفاله اش را بیرون بریزند. 

برای دیدن پیر شدن مامان، باباها لازم نیست خطوط چروک صورتشان را دنبال کنیم یا لک دار شدن پوست دست هایشان را ببینیم یا چین افتادن کنار چشم هایشان یا آویزان شدن پوست بازویشان... 

کافیست انار خوردنشان را ببینیم. 

ایستگاه نارنیا

کی فکرش را میکرد همان کمد شگفت انگیز "نارنیا" یک روز مثل تمام آرزو ها به حقیقت برسد؟ 

همیشه دوست داشتم مثل فیلم "نارنیا "یک کمد لباس شگفت انگیز  داشته باشم، کمدی پر از لباس کهاز این ور تا اون ورش دو دنیای متفاوت وجود داشته باشه. امروز آن کمد شگفت انگیز را کشف کردم.فرق چندانی با هم ندارند.عام المنفعه است و همه جا یافت میشود. مترو را میگویم .

اگر به یقه ی آدم ها یک چوب لباسی بزنیم و هر واگن را کمدی از لباس تصور کنیم، مترو میشود همان نارنیا! 

هنگام ورود کافیست چندی از لباس ها را جا به جا کنی. البته گاهی جا به جا کردن لباس ها وقت گیر است.

و باز هنگام خروج تعداد بیشتری از لباس ها را کنار بزنی تا به آن دنیای دیگر برسی.[گاهی هم باید لباس ها را هُل داد!]

جنس دنیای ورود و خروج متفاوت است. آدم های این دنیا و آن دنیا با هم خیلی فرق دارند. از چیزی که می پوشند تا چیز هایی که توی سرشان میگذرد از دغدغه هایشان، مرامشان، اعتقاداتشان،نگاهشان با هم فرق دارند.جنس هوایش هم همین طور... یکهو می آیی بیرون، میبینی این دنیا دارد باران می آید.در حالی که آن دنیا آفتابی بود. یا یک دنیای دیگر پیش قدم شده است برای میزبانی از دونه های برف.یا یک دنیای دیگر خشک و برهوت است.

مثل همین امروز که با هوای بارانی دنیای دیگر مواجه شدم نه خودم آمادگی اش را داشتم نه کفش های کتانی پارچه ایم !




پی نوشت:وقتی دوستی پیدا میکنیم وارد دنیای او میشویم، دنیایی که گاه آفتابی گاه ابری گاه بارانی گاه طوفانی گاه برفی است. وقتی قبول میکنیم وارد دنیای کسی دیگر بشویم، باید دنیایش شویم تا بفهمیم در دنیایش چه میگذرد، بعضی اوقات باید نفهمیده درکش کرد.با خوب و بدش کنار آمد .و اگر آن دنیا را نخواستیم و قصد ترکش را داشتیم پسماندهای بودنمان را روی دوش خودمان بیندازیم تا دنیایش پاک بماند. 

نارنیای کشف شده ی من ارزش تکنولوژی ندارد .

ولی یک دنیا حرف دارد.


قول های ما که قول نمیشود

خوب بودن سخت است خب! 

۱۴سال تمام است که در معنای خوب بودن، خوب شدن، خوب ماندن، ماندم! 

از وقتی ۷ساله بودم هوسِ داشتن یک خواهر کوچولو داشتم ،مامان هم قول داده بود اگر ۱ماه خوب رفتار کنم و حرفش را گوش کنم مرا صاحب یک خواهر کوچولو کند. ولی زهی خیال باطل... 

دست از پا خطا میکردم،مدت تمدید میشد گویی آب در هاون میکوبیدم. 

قرارداد به گونه ای بود که اگر کار بدی میکردم ،خواهر دار شدن ۱روز به عقب می افتاد و اینگونه شد که تا این لحظه از خواهر ماهر خبری نیست که نیست! 


در مقیاس بزرگترش، هر سال محرم که می آید به امام حسین از همین مدل قول ها میدهم، فردایش کاسه کوزه را میزنم میشکنم. خوب شدن و ماندن سخت است خب،البته امام حسین صبور تر است...


جوش نزن

بعضی ها مثل جوش هستند جوش های چرکی. نباید باشند ولی هستند. به خاطر یک اشتباه،

یک نا پرهیزی آمدند و ماندگار شدند. بودنشان درد دارد. باید ترکاندشان، جوری که بپاشند روی آینه! 

اولش درد دارد، میسوزد جایش، حتی شاید تا مدتی جایش بماند.

اما رفتنی اند... 

بعضی آدم ها مثل جوش هستند، باید مثل یک جوش با آنها رفتار کرد.


راز یک شعر

یه توپ دارم قلقلیه...سرخ و سفید و آبیه....میزنم زمین هوا میره.... نمیدونی تا کجا میره.... 

هر چیزی هر چه محکم تر و با شتاب تر بخورد زمین صدایش بلند تر بالا میرود، خیلی هم بالا میرود. تا جایی که قابل تصور

نباشد بالا و بالاتر میرود. پس  سرّش این است...

از روی اسب 

بدون دسـت

با صورت ...

یا ابالفضل...

ارمنی ها هم صدای افتادنت را شنیدند.


بابا نیامد عمو هم...

۴۰سال و اندی پیش وقتی مامان یک دختر بچه ی ۴ساله بود خبر آوردند که پدرت فوت کرده. توی همین ایام محرم بود. بهش گفته بودند رفته مکه،وقتی بیاید یک عروسک خوشگل هم برایت می آورد. مامان تعریف میکند که هر روز بهانه می آورد، چشم انتظار بود. با مامان بزرگ میرفتند سر کوچه می ایستادند که بابا بیاید با عروسک. 

اگر در دلش گفته باشد بابا تو فقط بیا عروسک هم نیاوردی مهم نیست. خودت بیا. خودت. عروسک نمیخواهم، بابا میخواهم....یاد دختر بچه ای می افتم که ذکرش شده بود عمو جان آب میخواهم چه کنم وقتی تو نباشی، خودت بیا عمو،دیگر بهانه ی آب نمی آورم. عمو عباسم. 

پدر یکی از دوستانِ مامان که قضیه را فهمید، یک عروسک خوشگل برای مادرم آورد اما آن دختر بچه ی 3 ساله...



شادی روح تمام رفتگان بی زحمت یک فاتحه بخوانید.



شعور درد

یک استاد داریم نه دو تا داریم با هم زمین تا آسمان فرق دارند. شعورشان هم. وقتی در جایگاه استاد دونی یا به تعبیر دیگر *جا استادی قرار میگیرند و حرف میزنند تازه میفهمی گِل چقدر کاربرد دارد. 

آن یکی استاد که یکم سر و گوشش میجنبد به جای آن که حقوق خانواده درس دهد تنظیمش را میگوید،آن هم از نوع مختلط! سر در گریبان فرو میبریم، سوال بی سوال، خدای نکرده اگر اظهار نظری بکنیم زبونم لال،وا مصیبتا.آن وقت بحث بدجوری گشوده میشود، بدجــــــــــــورر! اصلا به ما چه مربوط که کسی زنش را مثل خواهرش میبوسد. 

کلاس هایش یکی در میان پر میشود، اگر هم شود با دانشجو نُچ، با کیف و وسایل جانبی پر میشود. وقت حضور غیاب که دیگر کولاک میکند میگوید ممکن است بچه هایی که نیامده اند از دستم ناراحت شوند... 

از آن یکی استاد همین بس که میگوید وقتتان ارزشمند است من هم وظیفه ام حفظ کردن آن است! [هر چند گاهی چقدر حرص خورده ایم از عدالتش یا انصافش] اسم و فامیلی یک گله دانشجوی این ترم و آن ترم و سال بالایی و سال پایینی و این دانشکده و آن دانشکده و فارغ التحصیل و ... را از بر است! و این خود مصیبتیست عظمی !

یاد یک دعایی افتادم که میگوید خدایا با عدالتت با ما رفتار نکن که بیچاره میشویم. 



کاشکی مثل وقتی که سرمان درد میکند، میفهمیم که کجامان درد گرفته و چرا و راه حلش چیست، شعورمان هم دردش می آمد بعد میفهمیدیم، ارتقایش میدادیم. 


*جا استادی بر گرفته از جا مدادی 



مُحرم،مَحرم رازم

محرم نیامده نمیخواهم برود، حس کودکی هایم را دارم وقتی مادر بزرگ می آمد خانه مان مهمانی. بدو بدو کفشش را قایم میکردم یک گوشه کناری که بیشتر خانه مان بماند .چقدر شیرین بود آن لحظه های خنده ی مادر بزرگ . الان هم دلم میخواهد کفش های محرم را بردارم جایی قایم کنم که از پیشم نرود. محرم هم میخندد دست میکشد روی سرم تمام بد قولی هایم را نادید میگرد ،رفوزه شدنم را به رویم نمی آورد ،میگوید باشد تا سال دیگر...گوشه ی پرچمش را میگیرم التماسش میکنم که باشم تا سال دیگر.

اولین شب خودم را رساندم به یک هیئت خوب و اسم و رسم دار! نمیدانم چرا با خود فکر کردم بروم تا به آبروی عزیرانی که آنجا هستند بد قولی هایم را تمدید کنم  .از دلم نگویم بهتر است این روزها دو دو میزند ،حریص شده.مثل بچه هایی که یه سینی بزرگ از شیرنی های خوشمزه را جلوشان بگذارند و حق انتخاب یکی را بهشان بدهند. دلم حریص تمام هیئت های شهر شده .