جودی آبوت با موهای مشکی
جودی آبوت با موهای مشکی

جودی آبوت با موهای مشکی

؟+18

یک چیزى که بشود اصل ,دیگر تغییر دادنش با خداست.

یا به نوعى دیگر اتفاقى که از اول توى ذهنمان حک شود تا ابد همان میماند. یک اتفاقى هم هست که سالى یک مرتبه می افتد ولى بستگى دارد توى ذهن ما چه عددى ثبت شده باشد.تولد را میگویم.سن ما مثله گروه 1+5 است ,اصل دارد و فرع.

مثلا به جاى گروه 1+5 چرا نگفتند 6؟

روشن است که آن 5 کشور اول اولویت دارند یا شاید هم میخواستند تاریخچه و سابقه ى بودنشان را به رخ همه بکشند. ربطش با سن و سال ادم ها این است که کلید ادم ها در یک سنى  قفل میکند یکى در 10سالگى دیگرى 16 سالگى ,یا 30 ،40،36 سالگى میماند.

من هم همیشه18ساله هستم و میمانم و هر سال که میگذرد یک سال به فرعیات سنم اضافه میشود ،البته اهمیت چندانى ندارد.

امسال 3+18  را تجربه میکنم.

به زنبور بی عسل میگوییم زکـــــی !

یک درسى قبلن ها داشتیم مضمونش این بود که تعلق به چیزى تعهد هم می آورد.اگر نیاورد اون تعلق به درد جرز لاى دیوار توالت عمومى میخورد. با مثال ساده اش خیلى راحت تر میتوان فهمید اصل ماجرا چیست،مثلا من کار خانه اعم از غذا پزى،جارو مارو کشى،ظرف شستن،کیک پزى و ... را دوست دارم ولى فقط تعلق خاطر است و بس!به مرحله ى عمل نمیرسد.

مامان میگوید "دوست داشتنت به درد فلانى کوچیکه میخورد !یعنى چى که تو دوست دارى غذا بپزى ولى حسش را ندارى؟" (حسش را ندارى در اینجا یعنى تعهد ندارى)


مثلا خـــدا را،

خدا را که نمیشود فقط دوست داشت،خدا هم دوست دارد ما دوست داشتنمان را نشانش دهیم!

ماییم دیگر... دوستش داریم ها ولى حس ابرازش را نداریم,هر چند او مهربان ترین مهربان هاست.

رد پای او

بعضى خاطرات،بعضى آدم ها مثل سوهان هستند.نه سوهان روح،سوهان خوردنى هستند.همون طور که تیکه هاى له شده ى سوهان لا به لاى دندان گیر میکند بعضى خاطرات و آدم ها هم هستند لا به لاى قلبمان خودشان را جا کرده اند. تفاوتش این است که در مورد سوهان ،میتوان با یک بند انگشت افتاد به جان تیکه های سوهان و مهمان های ناخوانده را از هستی نیست کرد.

ولی آثار جامانده ی آدم ها میشود یک لبخند ،بعد از مرور کردن خاطراتشان !

بی هیچ حرف پس و پیش...


مسابقه ى محله

مثلا توى مسابقات وزنه برداى،هم وزن ها توى یک دسته قرار میگیرند.یا مثلا مسابقه کتک کارى یا همان کاراته،یا خیلى مسابقات دیگر .

چرا؟چون یک بشر نیم وجبى اگر مشتى حواله ى رقیب 2مترى خود کند به جاى اصابت به صورت ،به جاى دیگرى میخورد!

اما توى این مسابقه غیر هم وزن ها چه از نوع وزن چه قد چه سن چه تجربه چه نوع قلم همه و همه قرار است با هم در یک رینگ دست و پنجه نرم کنند.

من هم که از همه کم وزن تر،کم سن تر،کم قد تر!کم تجربه تر و با قلمى تازه نوشکفته ،با بادى در کله در مسابقه داستان نویسى شرکت کردم.داستانى که بسته به نوع نگاه شرکت کننده ها پایان متفاوتى خواهد داشت...



بخوانیدمان.

http://www.jafarynejad.blogsky.com/

مرد عمل

بهش میگفتم "تجربى" ها به جایى نمیرسند.به زور کنکور قبول میشوند،اون هم با چه رتبه هایى!

میخندید و هیچى نمیگفت.[معلوم است دیگر حرف حساب، جواب ندارد.]

میگفتم تجربى ها به خدا هم نزدیک نیستند،خیلى طول میکشد تا از راه تجربى خدا را لمس کنند بر خلاف "انسانى ها "...

اسمش شیما بود،با لبخند همیشگى اش گفت: ما تجربى ها ،از راه شناخت اعضاى بدنمان به خدا میرسیم،کار قلب را ،مغز را ،رگ هاى بدن را میبینیم زبانمان بند مى آید از قدرت خدا.



یک سال بعد...

خبر مرگ مغزى شیما آن هم در راه بازگشت از مسافرت عیدانه همه را بهت زده کرده بود.یک دختر 17 ساله خوب میدانست راه رسیدن به خدا را .حتى اعضاى بدنش ماند تا راه لمس خدا را به دیگران نشان دهد.

شیما به آنچه اعتقاد داشت،عمل کرد ...وقتى شنیدیم اعضاى بدنش را اهدا کرد...او با مرگش تمام نشد.

فقط یک مسافر بود 

مسافر عید.



یکی در میان

بعضی خوشی ها هستند هیچ وقت رنگ کهنگی به خودشان راه نمیدند .

همیشه برایمان همان حسی را دارند که روز اول داشتند. مزه شان آبنباتی است تا وقتی هستند همان بو وهمان طعم را دارند دقیقا بر خلاف آدامس.

مثلا نوشتن توی صفحه ی سمت چپ دفتر که برگه اش نو است یکی از این حس های آبنباتی است، با ارتقای مشق نویسی به جزوه نویسی هم هیچ تغییری نکرده . از اولین روزی که مشق نویسی هایم شروع شد،برای رفتن از صفحه ی سمت راست به صفحه ی سمت چپ ذوق داشتم.از نوشته های آخرِ بدخط و خط خطی شده ی صفحه سمت راست آزرده میشدم.گنده گنده مینوشتم تا زودتر از شرش خلاص شوم. انگیزه داشتم برای خوش خط نوشتن توی صفحه ی جدید. یک انگیزه در حد تیم ملی والیبال کشورمان! 

زندگی هم یکی در میان صفحه ی سمت راست و چپ دارد. اینکه چه مدت زمانی در صفحه ی سمت راست بمانیم بستگی به خودمان و ظرفیتمان دارد.

چیزی که آدم ها را توی این زندگی شلوغ پلوغ سر پا نگه داشته است همان حس رفتن به صفحه ی سمت چپ است... 



"او"یی که مثل "من "نیست

اینکه انسان های به ظاهر سالم بر اساس معادلات ذهنی خود روی بقیه ی آدم های به ظاهر ناقص اسم بگذارند و عنوان "عقب مانده "را انتخاب کنند، اشتباه است. بر چه اساسی عده ای عقب مانده هستند؟ 

عقب مانده از چه چیزی ؟به کدام معیار؟ عقب ماندن از دروغ گویی؟ عقب ماندن از خیانت؟ دو رویی؟

اساسا زندگی انسان ها به چیست که عقب ماندن از آن موجب افسوس و حسرت میشود؟محبت کردن و محبت دیدن؟هم دردی؟ همدلی؟ دوستی؟ 

خیلی از به ظاهر عقب مانده ها در محبت کردن روی ما را کم کردند.دروغ نمیگویند، خیانت نمیکنند، دو به هم زنی نمیکنند.

پس تا جایی که میدانم، من عقب افتاده از خیلی چیزها هستم که به ظاهر عقب مانده ها، در آن جلو افتاده اند 

و جلو افتاده ام از خیلی چیزها که به ظاهر  عقب مانده ها، از آن عقب افتاده اند... 

آنها ناتوانند، اما در بد بودن 

و توانا هستن، در خوب بودنِ بی منت.


+پیشنهاد دوست داشتنی