جودی آبوت با موهای مشکی
جودی آبوت با موهای مشکی

جودی آبوت با موهای مشکی

رابطه ى عمیقى بین بزرگ شدن آدما و کمتر خندیدنشون وجود داره...

انگارى وقتى بزرگ میشیم باید اخمامون بره تو هم و هر سال به اخم پیشونیمون یه اخم اضافه بشه.

یه همکلاسى داشتیم که اوایل ترم وقتى میخندید کل چهار طبقه دانشکده صداش رو میشنیدن و از صداى خنده اون ناخودآگاه ما هم لبخند میزدیم و میگفتیم فلانیه...تو چشماش برق شادى دیده میشد ....

تا اینکه کم کم بزرگ شدیم و مثلا شدیم سال اخرى(دیگه آخرامونه)،درسته که باید خانوم تر بشیم(!)ولى نمیفهمم چرا فکر میکنیم خانوم بودن یعنى اخم داشتن!

از اون خنده ها تو دانشکده دیگه خبرى نیست که نیست

البته فکر میکنم این رابطه ى عمیق با لاغر شدن هم نسبت خویشاوندى داره،چرا آدماى کپلى بیشتر میخندن جدى؟



پ.ن:امروز بچه ها پیگیر کاراى جشن فارغ التحصیلى بودن،یعنى قراره ما هم کلاه شوت کنیم هوا؟ جونمى جووون

من از بچگى ارزو داشتم درس بخونم که کلاه شوت کنم هوا!


مثه خیلى موقع ها پیش که تولد یک سالگى /دو سالگى یا احیانا سه سالگى وبلاگم رو جشن میگرفتم و هى پیام میومد برام که قلمت سبز باد(!)،اگه فقط چند ماهه دیگه صبر میکردم و انگشت به تایپ نمیبردم میتونستم یه سالگى ننوشتنمو جشن بگیرم!


این چند وقت خیلى سرم شوولووغ بود نه اینکه کمتر بیام اینترنت گردیا.زهى خیال باطل!

چقدر دلم براى دوستاى وبلاگیم تنگ شده بود...

نفس جودى ابوت مشک فشان خواهد شد...وبلاگ پیر دگر باره به راه خواهد شد

اصحاب کهف کمتر از من غیبت داشتن...والا!

احساس میکنم جوهر قلمم مثه بعععضى دریاچه ها و مثه بعععضى رودخونه ها و مثه آب پشت سد ها و مثه غنى سازى ها و ...خشکیده!

با این حال حس میکنم دارم بر میگردم به نوشتن تا شاید رستگار شوید:-)