جودی آبوت با موهای مشکی
جودی آبوت با موهای مشکی

جودی آبوت با موهای مشکی

رد پای او

بعضى خاطرات،بعضى آدم ها مثل سوهان هستند.نه سوهان روح،سوهان خوردنى هستند.همون طور که تیکه هاى له شده ى سوهان لا به لاى دندان گیر میکند بعضى خاطرات و آدم ها هم هستند لا به لاى قلبمان خودشان را جا کرده اند. تفاوتش این است که در مورد سوهان ،میتوان با یک بند انگشت افتاد به جان تیکه های سوهان و مهمان های ناخوانده را از هستی نیست کرد.

ولی آثار جامانده ی آدم ها میشود یک لبخند ،بعد از مرور کردن خاطراتشان !

بی هیچ حرف پس و پیش...


مسابقه ى محله

مثلا توى مسابقات وزنه برداى،هم وزن ها توى یک دسته قرار میگیرند.یا مثلا مسابقه کتک کارى یا همان کاراته،یا خیلى مسابقات دیگر .

چرا؟چون یک بشر نیم وجبى اگر مشتى حواله ى رقیب 2مترى خود کند به جاى اصابت به صورت ،به جاى دیگرى میخورد!

اما توى این مسابقه غیر هم وزن ها چه از نوع وزن چه قد چه سن چه تجربه چه نوع قلم همه و همه قرار است با هم در یک رینگ دست و پنجه نرم کنند.

من هم که از همه کم وزن تر،کم سن تر،کم قد تر!کم تجربه تر و با قلمى تازه نوشکفته ،با بادى در کله در مسابقه داستان نویسى شرکت کردم.داستانى که بسته به نوع نگاه شرکت کننده ها پایان متفاوتى خواهد داشت...



بخوانیدمان.

http://www.jafarynejad.blogsky.com/

مرد عمل

بهش میگفتم "تجربى" ها به جایى نمیرسند.به زور کنکور قبول میشوند،اون هم با چه رتبه هایى!

میخندید و هیچى نمیگفت.[معلوم است دیگر حرف حساب، جواب ندارد.]

میگفتم تجربى ها به خدا هم نزدیک نیستند،خیلى طول میکشد تا از راه تجربى خدا را لمس کنند بر خلاف "انسانى ها "...

اسمش شیما بود،با لبخند همیشگى اش گفت: ما تجربى ها ،از راه شناخت اعضاى بدنمان به خدا میرسیم،کار قلب را ،مغز را ،رگ هاى بدن را میبینیم زبانمان بند مى آید از قدرت خدا.



یک سال بعد...

خبر مرگ مغزى شیما آن هم در راه بازگشت از مسافرت عیدانه همه را بهت زده کرده بود.یک دختر 17 ساله خوب میدانست راه رسیدن به خدا را .حتى اعضاى بدنش ماند تا راه لمس خدا را به دیگران نشان دهد.

شیما به آنچه اعتقاد داشت،عمل کرد ...وقتى شنیدیم اعضاى بدنش را اهدا کرد...او با مرگش تمام نشد.

فقط یک مسافر بود 

مسافر عید.



یکی در میان

بعضی خوشی ها هستند هیچ وقت رنگ کهنگی به خودشان راه نمیدند .

همیشه برایمان همان حسی را دارند که روز اول داشتند. مزه شان آبنباتی است تا وقتی هستند همان بو وهمان طعم را دارند دقیقا بر خلاف آدامس.

مثلا نوشتن توی صفحه ی سمت چپ دفتر که برگه اش نو است یکی از این حس های آبنباتی است، با ارتقای مشق نویسی به جزوه نویسی هم هیچ تغییری نکرده . از اولین روزی که مشق نویسی هایم شروع شد،برای رفتن از صفحه ی سمت راست به صفحه ی سمت چپ ذوق داشتم.از نوشته های آخرِ بدخط و خط خطی شده ی صفحه سمت راست آزرده میشدم.گنده گنده مینوشتم تا زودتر از شرش خلاص شوم. انگیزه داشتم برای خوش خط نوشتن توی صفحه ی جدید. یک انگیزه در حد تیم ملی والیبال کشورمان! 

زندگی هم یکی در میان صفحه ی سمت راست و چپ دارد. اینکه چه مدت زمانی در صفحه ی سمت راست بمانیم بستگی به خودمان و ظرفیتمان دارد.

چیزی که آدم ها را توی این زندگی شلوغ پلوغ سر پا نگه داشته است همان حس رفتن به صفحه ی سمت چپ است... 



"او"یی که مثل "من "نیست

اینکه انسان های به ظاهر سالم بر اساس معادلات ذهنی خود روی بقیه ی آدم های به ظاهر ناقص اسم بگذارند و عنوان "عقب مانده "را انتخاب کنند، اشتباه است. بر چه اساسی عده ای عقب مانده هستند؟ 

عقب مانده از چه چیزی ؟به کدام معیار؟ عقب ماندن از دروغ گویی؟ عقب ماندن از خیانت؟ دو رویی؟

اساسا زندگی انسان ها به چیست که عقب ماندن از آن موجب افسوس و حسرت میشود؟محبت کردن و محبت دیدن؟هم دردی؟ همدلی؟ دوستی؟ 

خیلی از به ظاهر عقب مانده ها در محبت کردن روی ما را کم کردند.دروغ نمیگویند، خیانت نمیکنند، دو به هم زنی نمیکنند.

پس تا جایی که میدانم، من عقب افتاده از خیلی چیزها هستم که به ظاهر عقب مانده ها، در آن جلو افتاده اند 

و جلو افتاده ام از خیلی چیزها که به ظاهر  عقب مانده ها، از آن عقب افتاده اند... 

آنها ناتوانند، اما در بد بودن 

و توانا هستن، در خوب بودنِ بی منت.


+پیشنهاد دوست داشتنی



دانه های اناری که مثل گذشته نیستند

مثل گذشته نمیتوانند زیر دندان های بابا و مامان بالا و پایین روند. 

شاید هسته ی دانه های انار بزرگ تر شده.

یا شاید بابا و مامان پیر شدند برای خوردن انار های دون شده که فقط میتوانند مثل دستگاه آب هویج گیری آب انار را بمکند و تفاله اش را بیرون بریزند. 

برای دیدن پیر شدن مامان، باباها لازم نیست خطوط چروک صورتشان را دنبال کنیم یا لک دار شدن پوست دست هایشان را ببینیم یا چین افتادن کنار چشم هایشان یا آویزان شدن پوست بازویشان... 

کافیست انار خوردنشان را ببینیم. 

ایستگاه نارنیا

کی فکرش را میکرد همان کمد شگفت انگیز "نارنیا" یک روز مثل تمام آرزو ها به حقیقت برسد؟ 

همیشه دوست داشتم مثل فیلم "نارنیا "یک کمد لباس شگفت انگیز  داشته باشم، کمدی پر از لباس کهاز این ور تا اون ورش دو دنیای متفاوت وجود داشته باشه. امروز آن کمد شگفت انگیز را کشف کردم.فرق چندانی با هم ندارند.عام المنفعه است و همه جا یافت میشود. مترو را میگویم .

اگر به یقه ی آدم ها یک چوب لباسی بزنیم و هر واگن را کمدی از لباس تصور کنیم، مترو میشود همان نارنیا! 

هنگام ورود کافیست چندی از لباس ها را جا به جا کنی. البته گاهی جا به جا کردن لباس ها وقت گیر است.

و باز هنگام خروج تعداد بیشتری از لباس ها را کنار بزنی تا به آن دنیای دیگر برسی.[گاهی هم باید لباس ها را هُل داد!]

جنس دنیای ورود و خروج متفاوت است. آدم های این دنیا و آن دنیا با هم خیلی فرق دارند. از چیزی که می پوشند تا چیز هایی که توی سرشان میگذرد از دغدغه هایشان، مرامشان، اعتقاداتشان،نگاهشان با هم فرق دارند.جنس هوایش هم همین طور... یکهو می آیی بیرون، میبینی این دنیا دارد باران می آید.در حالی که آن دنیا آفتابی بود. یا یک دنیای دیگر پیش قدم شده است برای میزبانی از دونه های برف.یا یک دنیای دیگر خشک و برهوت است.

مثل همین امروز که با هوای بارانی دنیای دیگر مواجه شدم نه خودم آمادگی اش را داشتم نه کفش های کتانی پارچه ایم !




پی نوشت:وقتی دوستی پیدا میکنیم وارد دنیای او میشویم، دنیایی که گاه آفتابی گاه ابری گاه بارانی گاه طوفانی گاه برفی است. وقتی قبول میکنیم وارد دنیای کسی دیگر بشویم، باید دنیایش شویم تا بفهمیم در دنیایش چه میگذرد، بعضی اوقات باید نفهمیده درکش کرد.با خوب و بدش کنار آمد .و اگر آن دنیا را نخواستیم و قصد ترکش را داشتیم پسماندهای بودنمان را روی دوش خودمان بیندازیم تا دنیایش پاک بماند. 

نارنیای کشف شده ی من ارزش تکنولوژی ندارد .

ولی یک دنیا حرف دارد.


قول های ما که قول نمیشود

خوب بودن سخت است خب! 

۱۴سال تمام است که در معنای خوب بودن، خوب شدن، خوب ماندن، ماندم! 

از وقتی ۷ساله بودم هوسِ داشتن یک خواهر کوچولو داشتم ،مامان هم قول داده بود اگر ۱ماه خوب رفتار کنم و حرفش را گوش کنم مرا صاحب یک خواهر کوچولو کند. ولی زهی خیال باطل... 

دست از پا خطا میکردم،مدت تمدید میشد گویی آب در هاون میکوبیدم. 

قرارداد به گونه ای بود که اگر کار بدی میکردم ،خواهر دار شدن ۱روز به عقب می افتاد و اینگونه شد که تا این لحظه از خواهر ماهر خبری نیست که نیست! 


در مقیاس بزرگترش، هر سال محرم که می آید به امام حسین از همین مدل قول ها میدهم، فردایش کاسه کوزه را میزنم میشکنم. خوب شدن و ماندن سخت است خب،البته امام حسین صبور تر است...